زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

زهرا (دختر دوست داشتنی ما)

18. تور تورودوس و پیکنیک دسته جمعی با دوستان

1391/3/29 10:37
نویسنده : مامان مرضیه
616 بازدید
اشتراک گذاری

 دختر گلم 

روز عید مبعث چون تعطیل بودیم  با برنامه ریزی قبلی همراه با دوستان تصمیم گرفتیم بزنیم  به کوه......صبح ساعت 9 همگی 11 تا خانواده راه افتادیم به سمت تورودوس و پدر هم راهنمای این جمع بود.   

ادامه مطلب یادتون نره :  

 دختر گلم 

روز عید مبعث چون تعطیل بودیم  با برنامه ریزی قبلی همراه با دوستان تصمیم گرفتیم بزنیم  به کوه......صبح ساعت 9 همگی 11 تا خانواده راه افتادیم به سمت تورودوس و پدر هم راهنمای این جمع بود

خیلی خندیدیم چون  مرتب یک ماشین عقب می افتاد و همه کنار می زدند تا اون ماشین برسه ...   توی راه رفتیم به روستای کاکاپتریا ولی از بدشانسی سه راهی مرکزی روستا را که منتهی به آثار باستانی روستا می شد را داشتند ترمیم میکردند و فقط ما دور روستای زیبا پرخیدیم و اومدیم بیرون ... فکرش را بکن 11 تا ماشین توی کوچه های تنگ روستا چه ترافیکی بود ... همه با تعجب به ما نگاه می کردند

 بعد دوباره مسیر خودمون را ادامه دادیم و رسیدیم به منطقه کمپینگ تورودوس ... رفتیم زیر آلاچیق ها جا گرفتیم ... خانم ها مشغول صحبت شدند.. آقایون رافتند والیبال و تنیس و بچه ها ها توی محوطه بازی کمپینگ بازی میکردند... اون محوطه را پر از شن های ریز کردند تا بچه ها راحتتر بازی کنند ولی شما مرتب می گفتنی پایت کثیف شده و از من می خواستی تمیزت کنم ... بعد از چند بار خودت خسته شدی و مثل بقیه بچه ها شروع کردی به بازی توی شن و ماسه .....

 من برگشتم توی محوطه پیش خانم ها ..... سر ظهر بود که دیدم پدر شما را بغل کرده و داره می آید و صورتت خونی است.. بله کاشف به عمل اومد که داشتی با طناب های مخصوص آکروبات بازی می کردی افتادی زمین  چونه ات زخمی شده بود...خلاصه کلی همه را نگران کردی ... ولی شکر خدا فقط ساییده شده بود ( البته از نوع بسیار شدید) من نگران بودم شاید فک شما شکسته باشه ولی خدا را شکر به خیر گذشت ....

 بعد هم که آقایون مشغول اماده سازی جوجه کباب ها شدند و خانم ها میز ها را چیدند و ناهار و میوه و تنقلات و ..... بعد ناهار هم رفتیم پیاده روی توی دل کوه و میوه چینی از درختهای معصوم .....کلی گوجه سبز و آلو قرمز و  گیلاس و آلبالو چیدیم .... ( از دیدن گوجه سبز  تعجب کردیم ولی تا اونجا که در توان بود خوردیم )

عصر دوباره سوار ماشین ها شدیم و رفتیم سمت یک روستای دیگه تو دل کوه ... رفتیو و کلیسای معروف روستای پتریاس را دیدیم ...  خونه های این روستا دقیقا لبه پرتگاه بودند ... ما حتی می ترسیدیم از توی ماشین نگاه کنیم ولی آنها راحت توی بالکن ها و حیاط خلوتهاشون نشسته بودند و زیر پاشون هم که دره ای عمیق ... واقعا پر دل و جرات بودند

  توی راه برگشت لب یک چشمه توی دل کوه توقف کردیم و کلی آب خوردیم و آب  با خودمون آوردیم .... آب چشمه یخ یخ یخ بود... نمی تونستی برای یک دقیقه دستت را توی آب نگه داری ... البته کنار زدن 11 تا ماشین توی یک جاده باریک کوهستانی که یکطرفش دره بود و یک طرف دیواره کوه خودش هم سوژه ای بود... خلاصه به خیر گذشت....

بعدش هم که  راه افتادیم به سمت شهر لیماسول و رفتیم کنار دریا و بچه کنار دریا بازی کردند و شب برگشتیم خونه ...خسته و کوفته ... شما سریع دوش گرفتی و خوابیدی ... 

راستی دخترم چون صورتت زخمی شد از ظهر به بعد زیاد عکس نگرفتم... دلم ریش می شد وقتی صورت ماههت را نگاه می کردم...  ضمنا پدر کلیه مسئولیت را پذیرفت  و اعلام کرد باید بیشتر مواظب شما می بود...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

مامان نیایش
12 مهر 91 11:41
چه عکسای بامزه ای خو ش باشی همیشه نانازی
نایسل
12 مهر 91 13:40
مرسی گلم بمیرم براش زخمی شدهههههه مممنون اومدی نظظر سنجی عزیزممم
نایسل
12 مهر 91 13:40
مامان آرمان
14 مهر 91 0:29
شاد باشین
مریم(مامان روشا)
14 مهر 91 19:18
همیشه خوش باشین
مامان امیر علی
15 مهر 91 17:15
به به