25. ماجرای دیدن ساشا ( دوست مهدکودکی ات ) در مک دونالد
چند روز پیش وقتی از مال برمی گشتیم برای ناهار شما را بردیم مک دونالد .....
مثل همیشه فیش و چیپس و میلشیک سفارش دادی ... اما تا اومدی شروع کنی به غذا خوردن چند تا میز اون طرف تر دوست مهد کودکی ات را دیدی ... مرتب به من می گفتی ماما ساشا اینجاست ... من هم که هنوز میز های کناری را ندیده بودم می گفتم نه مادر جان ساشا رفته خونه اشون و دوباره توی مهد همدیگر را می بینید
اما یه دفعه دیدم شما از میز خودت و ساشا هم از میز خودش اومدید پایین و خیلی رومانیک همدیگر را بغل کردید و می بوسیدید ( پدر گفت مثل اینکه چند ساله همدیگه را ندیدند .... )
خلاصه دیگه نه ساشا غذا خورد و نه شما و هر دو رفتید محوطه بازی مک دونالد ... اونروز ما دقیقا سه ساعت مک دونالد بودیم و آخرش هم به زور شما دو تا را از هم جدا کردیم
خواهر بزرگ ساشا که من واقعا دوستش دارم هم از شما مراقبت می کرد و آخر سر هم مرام نشون داد و با پول تو جیبی خودش شما ها را به بستنی دعوت کرد ... پدر هر چی خواست پول بده مادر ساشا مخالفت کرد و گفت دخترش خودش بزرگ است و خودش تصمیم گرفته دوست خواهرش را به بستنی دعوت کنه ...